سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند